پیام نور مرودشت

پاتوق دانشگاه

پیام نور مرودشت

پاتوق دانشگاه

۴ مطلب با موضوع «داستان و حکایت» ثبت شده است

 

در روزگار قدیم مردی برای دیداردوستش به منزل او رفت اما نه یک روز نه دو روز بلکه چند هفته در منزل آنها ماند.روزی زن صاحبخانه که از پذیرایی کردن خسته شده بود به شوهرش گفت:بیا فکری کنیم تا شاید بتوانیم این مهمان سمج را از خانه بیرون کنیم.فردا که به خانه آمدی منو کتک بزن و بگو چرا به کارهای خانه نمی رسی؟ و هر چه می گویم گوش نمی دهی؟ من هم با گریه و زاری پیش مهمان می روم و می گویم شما که چند هفته اینجا بودی و امروز عازم هستی  بگو بدانم از من بدی دیده ای؟ اینطوری شاید او خجالت بکشد و برود مرد قبول کرد و فردای آن روز نقشه خود را اجرا کردند و زن به پیش مهمان رفت و آنچه را که می خواست به او گفت.مهمان با خونسردی تمام گفت:من که چند هفته اینجا هستم و چند هفته دیگر هم اینجا می مانم،از چشم بدی دیدم و از شما بدی ندیدم.

 

عکس مربوط است به شاه چراغ شیراز در سال ۱۲۸۰ خورشیدی

 

در قدیم مردی شیرازی در حرم امام رضا ضمن زیارت گفت: خدایا به حق شاه چراغ امام رضا را بیامرز.
مردی مشهدی که در کنارش بود گفت: مرد حسابی امام رضا خودش صد تا شاه چراغو می آمرزه.
شیرازی جواب داد آخه شاه چراغ بچه ی ولایتمانه...

داستانهای امثال امینی 
عکس مربوط است به شاه چراغ شیراز در سال ۱۲۸۰ خورشیدی

 

 

پسرک گل فروش

پسرکی جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید :
خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد!
پسرک گفت، زیباست،چه کفش های قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و با غرور گفت : بله، برادرم برایم خریده است،
دوست داشتی جای من بودی ؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه،
ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم …
.
"فاصله تفاوت دیدگاهها!"
.
نکته 
آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت .


راز نگهدار

چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند ، ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک نجوا کرد .
پس از آنکه کودک بازگشت هم بازی های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند و به دور او حلقه زدند !
کودک از آنها پرسید :
آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید ؟!
همه با صدای بلند فریاد کردند :
آری ، آری !
کودک گفت :
من هم همینطور